پشت فرمان نشسته بود و نگاهش جاده رملی را رهگیری می کرد. ماشین با آه و ناله از میان شن ها راه را می برید و پیش می رفت. یک دفعه ترمز کرد و بعد به من خیره شد و با یک لحن جدی گفت: پیاده شو!
پیاده شدم. گفت: نایست و مرا نگاه نکن، از آن تپه شنی برو بالا و بیا پایین.
حیران و متعجب به زحمت خودم را به بالای تپه رساندم و بعد سرازیر شدم، تا زانوهایم در شن ها فرو می رفت، باز دوباره به سمت بالا و پایین، آن قدر بالا و پایین رفتم که از نفس افتادم و پایین تپه نشستم.
وضع مرا که دید در حالی که لبخند می زد گفت: بیا داخل.
نفس نفس زنان خود را به داخل ماشین کشاندم و گفتم: آقا سیدعلی این چه کاری بود که با ما کردی، منظورت چیه؟
نگاهی عمیق به من کرد و گفت: خواستم حواست جمع باشد که وقتی نیروی بسیجی می آید و مرخصی می خواهد، امکانات می خواهد، درک کرده باشی که از کجا آمده؟ و چه سختی ها و مصیبت ها را پشت سر گذاشته؟ آن وقت به خوبی می توانی مشکلش را حل کنی، این را بدان تا خودت زحمت ها و سختی های نیرو را درک نکرده باشی نمی توانی او را یاری کنی.